شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد!
آسيمه سر، در بيشهزاران ميدويدم.
فريادها بر ميكشيدم.
درد عجيبي چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!
از پيش من صفهاي انبوه درختان ميگذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»
- آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
- آيا شما، او را نچيديد؟...
ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را ميكشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرينها بر او باد!
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيدهست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيدهست.
من دستهايم را به سوي آن سيهچنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نميآيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كمكم رفتم از خويش!
دربيشهزار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
ميرفت سرمست
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: